کنار من داشتی نماز می خواندی! سجده که رفتی کلاه کاپشنت سرت رفت و بعد از دومین سجده رکعت کلاه کاپشنت را برداشتی...
و برای هشت رکعت کلاه کاپشنت سرت رفت و کلاه کاپشنت را برداشتی.
یک جور متعجبی که به نظر نرسد و بی تفاوتی که به نظر برسد کله ام را تکان دادم که بذار
-این سیب زمینی ها واسه اینکه با حجابی
نه ازونها که نوید می دهد آمپول در راه است!
-شل کن...شل کن... وایسا. وایسا
...
-ا!! چرا وایسادی؟ من نمی فهمم!! چی فکر می کنی که وسط اتوبان وایمیستی!!!
-خب خودت گفتی وایسا
-من می گم وایسا نه اینکه وایسا! یعنی فاصله مناسب را با ماشین جلوی حفظ کن ، سرعت مناسب با ترافیک....
-کل قرآن تو بسم ا... خلاصه میشه ، کل قوانین رانندگی تو وایسا!
-باریکلا! تازه داری را میفتی
کنارم که میشینی و من رانندگی می کنم می بینم که پیر می شوی
میبینم که با پلکهای گشوده از هم چشمانت را بسته ای و تمام عضلاتت را منقبض کرده ای و پایت را به کف ماشین فشار می دهی...
وقتی داری از در مغازه میای بیرون و سگ یارو یهو جلوت سبز میشه
و سکته میکنی
و یارو به سگش میگه نترس...!!
***
انقدر حالم بد بود که هزار و پونصد تومن از آخرین اسکناسهای توی کیف پولم رو دادم و یک آبمیوه ی آشغال گرون خریدم
اما هنوز انقدر حالم بد نشده بود که تا قطره آخرش رو نخورم
پ.ن: شهر سراسیمه ی نامردی است
ریشه ی درد همه بیدردی است
پوریا میررکنی