میرفتم پایین گفتم یادت باشه از پله میای بالا باید بپیچی سمت چپ.. مثل
همیشه دوباره موقع برگشتن گیج نزنی که سایهاش رو ببینی که داره دستت
میندازه.. گیج نزن بهش بگو ببین دیدی من اینجا رو بالاخره یاد گرفتم، یاد
گرفتم ولی نیستی ببینی که یاد گرفتم. رفتم پایین، آب گرم بودش دست و دلم
نمیرفتم بپیچونم سمت سرد.. آخه میدونی طرف راست همیشه سرده؟ اومدم بیرون..
برعکس همیشه نگران این نبودم که یکی الان منتظره.. آروم به دست شستن و صاف و
صوف کردن روسری و غریبی کردن با قیافه خودم توی آینه گذشت.. اومدم بیرون
سایهات رو به شیشه پارکینگ پشت به من وایساده بودش و دستاش رو پشتش به هم
قلاب کرده بودش.. صدای در رو که شنید چرخید طرفم و از پلهها بالا رفتیم و
باز من بالای پلهها داشتم میرفتم سمت راست و باز سایهات دستم انداخت..
یعنی «میخونم امروز خوبم چون میخوام که خوب باشم» عقم میگیره. حالا مهم نیست که
داشتم مینوشتم حالا مهم نیست که عق رو چطوری مینویسن چون به هر حال فرقی توی حس من ایجاد نمیکنه و حتی حس من دقیقا این عقی که نوشتم نیست.. اصولا کلمههای خاک بر سر هیچ وقت واقعا چیزی نیستن که میخوای.. یعنی اون خاک بر سریه کلمهها رو هم ما بهشون دادیما.. ما ساختیمشون و یک سری معنا هم سوارشون کردیم.. هرکی معناهای خودش رو سوارشون کرده و بعد یک جاهایی کم میارن دیگه.. میگفتم، داشتم «این مهم نیست که» رو مینوشتم بعد به طور خودمتناقضی یک تب جدید باز کردم سرچ کردم «عقم میگیره» لینک اول اومده «من از بوسهی عمیق حالم بد میشه و عقم میگیره اما به خاطر همسرم تحمل میکنم..» تحمل کن و ازین تحمل کردنت بمیر. خب؟
خاک بر سری کلمهها رو گفتم یاد اولین دفعهای که دیدمت افتادم.. گفتهبودم «همیشه به این فکر میکنم کاش آدمها به جز حرف زدن یک کانال دیگهای داشتن حسها و فکراشون رو منتقل میکردند، سخته فقط با کلمه..» یک همچین چیزی گفته بودم و یک چیز تخیلی متافیزیکی فانتزی تلهپاتیطوری توی ذهنم بودش وقتی این رو گفته بودم. بعد تو گفتی «آره. ولی فعلا همین ابزار رو ما داریم فقط» یا یک همچین چیزی! به نظر یک طور معذبی هم گفتیش. همون لحظه حس کردم که منظورت از ابزارهای آلترناتیو یک چیز «تخیلی متافیزیکی فانتزی تلهپاتیطور» نیستش و توی دلم سرخ شدم حتی. کلمههای خاک برسریشون رو چه سریع توی چشمم کردن، چه تو منظورم رو نفهمیده بودی، چه من نفهمیده بودم که منظورم رو فهمیدی ... بعدا برای فلانی هم که تعریف کردم خندیدیم گفتیم یک موقعی که صمیمیتر شدم و میشد میپرسم ازت که بفهمم همونی که من گفته بودم رو فهمیده بودی یا نه؟ بعد دیگه هیچ وقت نشدش که بپرسم دیگه.
- دوستتون خوبن؟
+ ها؟
- میگم حال دوستتون خوبه؟ چند وقته ندیدیمشون
+ منم ندیدمش
خوشحالی و لحظههای خوب رو میشه تنهایی هم ساختش
اما لحظهی خوشی که قبلا داشتی هیچ وقت نمیشه تکرارش کرد.. اصولا هیچ لحظهای رو نمیشه تکرار کرد، چه تنها چه غیر تنها
بهتره اصلا سعی نکنی تکرار کنی چیزی رو و بری دنبال ساختن لحظههای جدید، چه تنها چه غیر تنها
پ.ن: چون عاقبت کار جهان نیستی است ...خوش باش