وقتی میگی «من خودم از اوناییهستم که سعی میکنم سخت ترش نکنم. ولی گویا باید ابرازش کرد. برای دو طرف نقش سوگواری داره» من ناراحت میشم ازینکه خب این «سخت تر نکردنش» به قول شما، خودش عین سختیه برای منی که دارم پاره میشم اما فکر میکنم این فقط خودمم که این حس رو دارم. سخته خیلی سخته. یک سختی که به هیچ کس نمیتونم بگمش. به هیشکی نمیتونم بگم دلم بیشتر ازهمه انگار برای مستر اف تنگ میشه. شاید سالی ۲ ۳ بار بیشتر نمیدیمش اما خب انگار توی هر کافه رفتن توی روشن کردن هر نخ سیگار توی هر بلوار شاش رفتن توی دیدن هر روباه توی هر کتاب توی هر نفس بودش باهام.. اما حالا نفسم داره بریده میشه. نفسم داره بریده میشه ازین فکر که چی میخواستیم چی شد.. سخترش نکردن چه معنیای میده وقتی به نظر من ازین سختتر دیگه نداریم.