بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

[قماربازی با امید] یا [آن سیزده نحس خردادی]

یک شنبه‌ی سیاهی بود. "ترسم که اشک .." زدم بیرون. رسوندم خودمو به نزدیکترین پارک.. ینی درستترش اینه که نفهمیدم چطوری رسیدم به نزدیک‌ترین پارک. من بودم و هدفونم و ... اومد کنارم نشست. گفت گریه هیچ کمکی نمی‌کنه. من خودم الان این نیمکت بغلی داشتم گریه می‌کردم. اگه دوست داری برای من تعریف کن. من رو که دیگه نمی‌بینی. برای من تعریف کن بذار سبک شی. بسه دیگه گریه نکن. این آهنگارم گوش نده. داغون می‌شی. بعدا هر وقت بشنونی این آهنگ رو همه چیز برات زنده می‌شه باز. من خودم این اشتباه رو کردم. روزه‌ای؟ میخوای برات آب بگیرم؟ حالت بد میشه اینطوری. بسه دیگه گریه

...

گفتش یکبار که بیشتر زندگی نمی‌کنیم.. همین من الان بلند شم ازینجا شاید موقع رد شدن از همین خیابون یک ماشین بهم بزنه بمیرم. بابای من ۳۰ سالگی مرد. فکر میکرد بمیره؟ نه. یکجوری زندگی نکن که بعدا حسرت بخوری. خب؟



نگه داشتن شرایط در ابهام به امید اینکه نتیجه مطلوب ازش حاصل بشه خود قماربازیه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد