یک شنبهی سیاهی بود. "ترسم که اشک .." زدم بیرون. رسوندم خودمو به نزدیکترین پارک.. ینی درستترش اینه که نفهمیدم چطوری رسیدم به نزدیکترین پارک. من بودم و هدفونم و ... اومد کنارم نشست. گفت گریه هیچ کمکی نمیکنه. من خودم الان این نیمکت بغلی داشتم گریه میکردم. اگه دوست داری برای من تعریف کن. من رو که دیگه نمیبینی. برای من تعریف کن بذار سبک شی. بسه دیگه گریه نکن. این آهنگارم گوش نده. داغون میشی. بعدا هر وقت بشنونی این آهنگ رو همه چیز برات زنده میشه باز. من خودم این اشتباه رو کردم. روزهای؟ میخوای برات آب بگیرم؟ حالت بد میشه اینطوری. بسه دیگه گریه
...
گفتش یکبار که بیشتر زندگی نمیکنیم.. همین من الان بلند شم ازینجا شاید موقع رد شدن از همین خیابون یک ماشین بهم بزنه بمیرم. بابای من ۳۰ سالگی مرد. فکر میکرد بمیره؟ نه. یکجوری زندگی نکن که بعدا حسرت بخوری. خب؟
نگه داشتن شرایط در ابهام به امید اینکه نتیجه مطلوب ازش حاصل بشه خود قماربازیه.
سیریسلی... کاش میشد برگردم از صبح .. امروز رو از نو بازی کنم :|
وای..
چرا نمیفهمی آدمها کارت رو همونجوری که انجامش میدی فهم نمیکنن؟ چرا؟
الان برمیگردم از صبح رو مرور میکنم میبینم که ریدی! لطفا همینجا تموم بشه تبدیل به کابوس مسخره به خاطر بیعقلیت نشه. خب؟ قلبم داره میاد توی دهنم، انگشتام یخ کرده، آب دهنم خشک شده.. سکته کردم sms رو دیدم. دیدم که چی فهمیده شدم.. لطفا همین الان بیدار شم قبل این که کابوسی شروع بشه. خب؟ سایهی «خیلی بد»ی که میخواستم یکی دیگه به جام تصمیم بگیره هر روز دنبالم میکنه و هر لحظه میخواد که تاریکیش رو بندازه روی تصمیمم ... هر آن میگم شاید اینه که خیلی بده .. نه شاید اونه که خیلی بد قراره بشه..
حالا اگه این گندی که زدی و بدفهمی دنبالش ادامه پیدا کنه، شاید که نه یقینا «خیلی بد» میشه
واای...
پ.ن: فکر کنم نمونم.. کاش آدمهای کمتری میدونستن نموندن قبلیم رو