بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

عاشق سررسیدم هستم

حداقل فایده نوشتن خاطرات روزانه اینه که دیگه به کسایی که اینکار رو میکنند غبطه نمیخوری

رابین ویلیامز

می دانی تو اولین بازیگر خارجی بودی که اسمش را یاد گرفتم. آن موقع ها فکر میکردم یک ارتباط معنوی عمیقی بین ما هست، فکر میکردم هیچکس تو را به اندازه من دوست ندارد. فک میکنم اگر همان موقع ها میمردی، از دیدن اینکه چطور همه در مرگت سوگوار هستند، خیلی غصه دار می شدم. آن موقع هایی که می گویم یعنی همان موقعهای نوجوانانگی و خیالهای خامش


چند شب پیش خیلی یهویی یادت افتادم رابین، اصلا باورم نمیشد که مرده باشی. برای یک آن حس کردم، توی کل دنیا من تنها کسی هستم که در این لحظه دارم به تو فکر می کنم، تو داشتی لبخند میزدی و برای یک لحظه فقط مال من بودی

مرگ

آنروز که خانوم سین سرکلاس گفته بود آدمها در مراسم ترحیم برای خودشان است که گریه می کنند، حسابی کفری شده بودم. می گفت آدمها توی مراسم ترحیم یادشان میفتد که آنها هم رفتنی هستند و یک دل سیر برای مرگ خودشان اشک می ریزند. آنروز دختر بچه ای که من بود تازه عمویش مرده و سر خاک عمویش یک دریا گریه کرده بود. و هرچه سر کلاس با خودش کلنجار رفت، نمی توانست حتی یک قطره از آن دریا را برای خودش بردارد. همه را برای عمویش گریه کرده بود، همه را. نهایت چند قطره از دریا را هم برای پدرش که برای اولین بار اینطوری اشکش را میدید.
چهار سال بعد هم در مراسم خاکسپاری خانم سین، فقط برای خانم سین گریه کردم. همیشه فکر می کردم آدمها در مراسم خاکسپاریشان بالای سر قبر خودشان حاضر و ناظرند و همه را می بینند و فکر همه را می خوانند. پیش خودم می گفتم "می بینی خانم سین؟ می بینی که من فقط حالا برای تو اشک می ریزم؟ می بینی که این همه بچه های مدرسه برای تو گریه می کنند، نه برای مرگ خودشان. می بینی که اشتباه می کردی؟"
اما حالا دارم فکر می کنم خانم سین درست می گفت. خانم سین چیزهایی می گفت که برای شنیدنش هنوز خیلی بچه بودیم. حرفهایی میزد که حالا امشب بعد از یازده سال باید معنی آن را بفهمم.
امشب مامان تلفن را با حال پریشان قطع کرد و گفت "آقای ر فوت کرده!". همه دنبال جواب این سوال بودیم که چرا؟ چطوری؟ آقای ر که سنی نداشت. آقای ر که مریض احوال نبود. احتمالا می خواستیم بشنویم که مثلا آقای ر تصادف کرده .. چون اصلا با معادلات زندگی ما جور در نمی آید که یک نفر همینطوری که روی مبل راحتی کنترل بدست جلوی تلویزیون نشسته بمیرد و تمام. یا مثل آقای ر یک شب زمستانی وقتی مهمان دخترش است، یک لیوان آب بخواهد و آبش را که خورد بمیرد.

بله آقای ر آبش را خورده و مرده بود، و ما در مراسم ترحیم او برای خودمان که روزی ممکن است وقتی پرده اتاقمان را کنار میزنیم و می گوییم "چه هوای خوبی!" بمیریم گریه خواهیم کرد. خانم سین درست می گفت "آدم بزرگها" در مراسم ترحیم برای مرگ خودشان گریه می کنند.

آی وانت مای هورمون بلنس بک!


بعضی وقتها جبر جنسی ایجاب می کند که بخواهم کله مردم را انقدر بکوبم توی دیوار تا خونشان بپاشد توی صورتم. حالا این داستان جبر را بگذارید کنار تلاش مذبوحانه ای که برای حفظ حرمت و احترام والدین به خرج می دهم. تازگی برای به حداقل رساندن تنشها و پشیمانیهای بعدی بلافاصله از اسم رمز "من تعادل هورمونی ندارم" استفاده کرده و سریع صحنه را ترک می کنم. 

در یک مورد هم دربرابر تمایل شدیدم به بیان عبارت "زر نزن"، عبارت "دروغ نگو" رو جایگزین کردم. خوبی این دومی اینست که مخاطب می تواند با یک "دروغم چیه؟" یا "من چه دروغی دارم بهت بگم؟" قضیه را فیصله دهد. در صورتی که استفاده از عبارات "زرم چیه؟" یا "من چه زری دارم به تو بزنم؟" مصطلح نیستند!

پ

مجمع دیوانگان

نمی دانم یادت هست یا نه، یک زمانی به تو گفته بودم، توی خانواده ما هرکی یکجوری دیوانه است. همه دیوانه اند. بعدها پیش خودم ازین جمله پشیمان شده بودم. یاد ندارم که چی شده بود به این نتیجه رسیده بودم، و جدا از اساس این نتیجه گیری، مطرح کردنش جلوی یک آدم دیگر- از زبان منی که معمولا جنبه های گل و بلبل خانوادم را فقط مطرح می کنم- برای من جای سرزنش داشت.

احتمالا موقع نقل این جمله حالی مثل حال الآنم را داشته ام.

حالا شاید دیوانه کلمه ی گنده ای باشد، که مثلا برگردید بگویید راقم این سطور دیوانه است با این نتیجه گیریهایش. اما الآن با زبانی تلطیف شده می گویم "همه بیمار هستند" و این همه فراتر از اعضای خانواده منست. همه یعنی همه -حتی شما دوست عزیز، حتی بنده دوست عزیز-. یعنی همه آدمهای جامعه بیمار هستند. و اولین و بنیادی ترین بیماریشان، بیمار پنداشتن دیگران است.