یک کافه ای پاتوقتان هست و از در و دیوار و تک تک میزها و آدمهایش آشنایی می پاشد توی صورتتان.. حالا از قسمت در و دیوار و میزها که بگذریم، احساس آشنایی با یک کافه چی بدجور توی یاد آدم باقی میماند. اینکه یک نفر هست -که هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز از او نمی دانی- که همیشه آنجاست. یک نفر هست که هربار که از در میروی تو یک نگاه آشنا تحویلت می دهد و شاید یک نیمچه سرتکان دادنی که مثلا "سلام"، همین.
حتی روابطتان به مرحله "همون همیشگی" مصطلح در پاتوقها هم نرسیده. حداکثر دیالوگی که با هم داشته اید "منو بمونه روی میز" و "سس سیر فلفل هم میارید لطفا" بوده.
حالا تصور کنید بعد از مدتی دوری دوباره آنجا بروید. چشم می گردانید دنبال نشانه ای از یک آشنا، با یک غضب نهفته ای به چهره غریبه ای که منو را روی میزتان می گذارد نگاه می کنید، کیفتان را بر میدارید و میزنید بیرون. و سعی می کنید آخرین تصویرتان از این کافه را همانطور آشنا و قشنگ بیاد بیاورید.
این دقیقا همان کاری است که باید در مواجهه با دوست های قدیمی که بعدها چیز آشنایی در آنها مفقود شده بکنید.
عاشق بوی این شامپوی جدید هستم. توی حمام غرق در کف این شامپوی نعنایی احساس می کنم من یک آدم کوچولوام که توی دهان یک غول زندگی میکنم. غول مهربان و با شخصیتی که گاهی با خمیرداندان نعنایی مسواک میزند.
خیلی به اسم غولم فکر میکنم. به اینکه الان که من اینها را مینویسم دارد چه کار میکند. به اینکه غولم هم میداند من اینجا هستم یا نه.
هنوز نمیتوانم تصمیم بگیرم که ترجیح میدهم غولم نداند که من هستم، یا اینکه بداند و مرا یک کرم دندان مزاحم ببیند. از طرفی ازینکه نداند من هم توی دهانش زندگی میکنم خیلی احساس تنهایی به من دست میدهد، اما اگر هم بداند من هستم و به دندانپزشک غولها مراجعه کند.. از فکرش هم تنم می لرزد.
توی خواب دیدم از قواعد تخطی کرده ام و دارم نوشابه میخورم.
توی خواب بیشتر ازینکه از نوشابه خوردنم ناراحت باشم ناراحت بودم که "چرا پپسی؟" واقعا چرا؟
خلاصه اینکه یا از قواعد تخطی نکنید، یا اگر می کنید یکطوری بکنید که به لعنت خدا بیارزد. والا
پ.ن: مثلا یک تگ باید داشته باشم "نوشابه نوشت". :سطح دغدغه
پیرمرد سالها بود از خانه بیرون نمی آمد، شاید فقط برای برداشتن حقوق بازنشستگی و پرداخت قبض و این جور کارها.. روی حساب کتابش خیلی حساس بود.. کاری نمی کرد اما رسیدگی به همین ها هم کوهی بود براش، کسی چه می داند..
اواخر یک تشک وسط خانه پهن کرده بود و شبانه روز آنجا مریض افتاده بود.. بله روی تشک، تخت مخت که نداشت.. توی آن دوتا اتاق، با حمام و دستشویی توی حیاط و دیوار های دهه ها رنگ به خود ندیده، کم کم تعمیر چیزها هم به پروژه ای ابدی تبدیل شده بود. سرپیچ چراغ یک اتاق که سوخت یادم نمیاید من چند سالم بود، اما دیگر عادی بود برایم که آن اتاق فقط با یک چراغ مطالعه روشن شود.. بعد یادم نمیاید چند سالم بود که دکمه ی چراغ مطالعه ی پیر هم از کار افتاد و از آن به بعد برای روشن خاموش شدنش دوشاخه اش را به پریز می زدیم و می کشیدیم..
شاید یک روزی می آمد که می گفتم، یادم نمیاید چند سالم بود که چراغ مطالعه مرد..اما پیرمرد زودتر مرده بود. این طوری داستان را به کلی خراب کردم.. نباید می گفتم که مرده پیرمرد. اما مگر نه اینکه این تغییری توی ماجرا نمی دهد. پیرمرد که زنده نمی شد اگر داستان را جور دیگری می نوشتیم.
پ.ن:از توی زباله دانی چرک نویسها بیرون کشیدمت. قرار بود ادامه داشته باشد داستان.