یک کافه ای پاتوقتان هست و از در و دیوار و تک تک میزها و آدمهایش آشنایی می پاشد توی صورتتان.. حالا از قسمت در و دیوار و میزها که بگذریم، احساس آشنایی با یک کافه چی بدجور توی یاد آدم باقی میماند. اینکه یک نفر هست -که هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز از او نمی دانی- که همیشه آنجاست. یک نفر هست که هربار که از در میروی تو یک نگاه آشنا تحویلت می دهد و شاید یک نیمچه سرتکان دادنی که مثلا "سلام"، همین.
حتی روابطتان به مرحله "همون همیشگی" مصطلح در پاتوقها هم نرسیده. حداکثر دیالوگی که با هم داشته اید "منو بمونه روی میز" و "سس سیر فلفل هم میارید لطفا" بوده.
حالا تصور کنید بعد از مدتی دوری دوباره آنجا بروید. چشم می گردانید دنبال نشانه ای از یک آشنا، با یک غضب نهفته ای به چهره غریبه ای که منو را روی میزتان می گذارد نگاه می کنید، کیفتان را بر میدارید و میزنید بیرون. و سعی می کنید آخرین تصویرتان از این کافه را همانطور آشنا و قشنگ بیاد بیاورید.
این دقیقا همان کاری است که باید در مواجهه با دوست های قدیمی که بعدها چیز آشنایی در آنها مفقود شده بکنید.
اینکه با کافه چی آشنا باشی خیلی هم خوب است ! حتی می تواند کنار املت ناشتایی لیمو برات بذاره !
اصلا ببینم در کافه های دیار شما هم املت سرو می شود یا فقط داهات ما اینجوریه ؟
با اجازه لینکتان می نمویم !
بله بله، اصلا کافه ای که املت نداشته باشد کافه نیست.
"می نمویم" فعل خوبیست :))