بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

مسکن

خوابم میاد ولی نمی بره

من یک نفر را کشتم

نیمکتهای حیاط مسجد همه پر بود. روی یک سکوی سنگی بلند نشسته بودیم، وسایلمون رو ولو کرده بودیم و میوه می خوردیم.

-می دونی این سکوها چیه؟

+چیه؟

- روش مرده میذارن براش نماز میت می خونن.

+اَه، زر نزن.



ده دقیقه هم نگذشته بود که یک تابوت آوردند توی صحن مسجد.جمعیت به سرعت به طرف ما میومد.

تصویر مضحکی بود لحظه ای که تشییع کنندگان وایستاده بودند تا ما کیسه های خرید و میومون رو جمع کنیم و بریم..


-دیدی راست گفتم؟

+ارزششو داشت؟ به خاطر اثبات حرف تو یک آدم بمیره؟

- :|

خواهرنوشت

+ امروز رفتم موهامو آبرسانی کردم

- آره، من هربار، تو حموم موهامو آبرسانی می کنم

+ :سیلی

شلوارک اکبرنشان

اولین بارها فکر کنم شب امتحانهای ریاضی بود که تا صبح توی خواب معادله حل می کردم. بعدها توی خواب توی لوپ بی نهایت افتادم... خوابهای غریبی بود. امروز صبح هم وقتی برای نماز صبح بیدارم می کردی، درست وسط یک DBMS زندانی بودم. و فکر می کردم، حالا باید بیدار شوم یک جدول درست کنم؟ یا یک trigger بنویسم. بلند شدم روی تخت نشستم و گفتم:

-چی کار باید بکنم؟

اعتراف می کنم وقتی به هوش آمدم و فهمیدم که من کیم و اینجا کجاست و باید نماز بخوانم، احساس آرامش عمیقی کردم.

____

به بهانه تدریس امروز سراغ تمرینهای برنامه نویسی ترم یکم رفتم. تمرینهایی که به نظر مفرح میامد امروز...

جوابی که فرستاده بودم باز کردم، خط اول برنامه کامنت گذاشته بودم:

"لا یکلف الله نفسا الا وسعها"

با دو نقطه دی و خنده می دیدیش این جمله را، اما دل سوزاندم برای آن روزهای خودم. می دانستم که دختری که آن روز این جمله را نوشته، هیچ خندان نبوده. هیـــچ... خودش را از تک و تا نینداخته، از هیچ کس هم کمک نگرفته، تا جایی که می توانسته، یک چیزی نوشته که، امروز خنده ام انداخت. خنده ی تلخ

____

این روزها از دیدن خودم توی آینه خوشحال می شوم. گفتن ندارد اما خودم را زیبا می بینم. خودم که احتمالا فرقی نکرده باشم. احتمالا انعکاس علاقه ایست که به این تی شرت تنم دارد. در پی نقل مکان برادر به خانه بخت، مادر این یکی را داشت دور می انداخت که در لحظه ی آخر غنیمت گرفتمش. انگار مدتها نادانسته منتظرش بودم. با این جمله ی

I'm the BOSS, any questions?

که رویش نوشته.

____