نیمکتهای حیاط مسجد همه پر بود. روی یک سکوی سنگی بلند نشسته بودیم، وسایلمون رو ولو کرده بودیم و میوه می خوردیم.
-می دونی این سکوها چیه؟
+چیه؟
- روش مرده میذارن براش نماز میت می خونن.
+اَه، زر نزن.
ده دقیقه هم نگذشته بود که یک تابوت آوردند توی صحن مسجد.جمعیت به سرعت به طرف ما میومد.
تصویر مضحکی بود لحظه ای که تشییع کنندگان وایستاده بودند تا ما کیسه های خرید و میومون رو جمع کنیم و بریم..
-دیدی راست گفتم؟
+ارزششو داشت؟ به خاطر اثبات حرف تو یک آدم بمیره؟
- :|
:|
:|
:
چقد مرگ و زندگی به هم نزدیکن...!
چقدر
خیلی خوب بود :)))))
فدایی داری :))