بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

پیرمرد

پیرمرد سالها بود از خانه بیرون نمی آمد، شاید فقط برای برداشتن حقوق بازنشستگی و پرداخت قبض و این جور کارها.. روی حساب کتابش خیلی حساس بود.. کاری نمی کرد اما رسیدگی به همین ها هم کوهی بود براش، کسی چه می داند..

اواخر یک تشک وسط خانه پهن کرده بود و شبانه روز آنجا مریض افتاده بود.. بله روی تشک، تخت مخت که نداشت.. توی آن دوتا اتاق، با حمام و دستشویی توی حیاط و دیوار های دهه ها رنگ به خود ندیده، کم کم تعمیر چیزها هم به پروژه ای ابدی تبدیل شده بود. سرپیچ چراغ یک اتاق که سوخت یادم نمیاید من چند سالم بود، اما دیگر عادی بود برایم که آن اتاق فقط با یک چراغ مطالعه روشن شود.. بعد یادم نمیاید چند سالم بود که دکمه ی چراغ مطالعه ی پیر هم از کار افتاد و از آن به بعد برای روشن خاموش شدنش دوشاخه اش را به پریز می زدیم و می کشیدیم..

شاید یک روزی می آمد که می گفتم، یادم نمیاید چند سالم بود که چراغ مطالعه مرد..اما پیرمرد زودتر مرده بود. این طوری داستان را به کلی خراب کردم.. نباید می گفتم که مرده پیرمرد. اما مگر نه اینکه این تغییری توی ماجرا نمی دهد. پیرمرد که زنده نمی شد اگر داستان را جور دیگری می نوشتیم.



پ.ن:از توی زباله دانی چرک نویسها بیرون کشیدمت. قرار بود ادامه داشته باشد داستان.

نظرات 1 + ارسال نظر
رها افرینش دوشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:42 ب.ظ http://http:/rahadargandomzar.blogsky.com/

مردن پیرمرد که اصلا اسم داستانکه...از اول هم خبرش رو داده بودی...البته خیلی نگران نباش، من عادت دارم اول پستها رو میخونم بعد عنوان رو نگاه میکنم ببینم با پست جور در میاد یا نه؟

خوب گفتیا :))
آخه توی چرکنویس اسمش این نبود.
اصلاح می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد