این روزها قلبم یک طوریست. انگار تا نوک انگشتان دست چپم کشیده شده، و تا نوک انگشتان دست چپم درد دارد
این روزها چشمهایم شاشوتر از همیشه شده اند، انصافا شورش را در آورده اند
این روزها اصلا روز نیستند لامصبی، هر شب که می خوابم فکر می کنم فردا همه چیز به حالت عادی بر می گردد، فردا این کابوس ممتد در این روزها (که روز نیستند) تمام خواهد شد. فردا من می مانم و لبخند گشادمو و دل شادم
اما هر روز صبح یک کابوس جدید شروع می شود توی قبلی، و حالا منم که خوابیده ام و دارم کابوس می بینم که خوابیده ام و دارم کابوس می بینیم که باز خوابیده ام و دارم کابوس می بینم ...
حالا گیریم فردا دیگر توی یک کابوس جدید از خواب بیدار نشوم. هیچ می دانی چقدر طول می کشد، که تک تک از هریک ازین خوابها بیدار شوم و ببینم که همه چیز به حالت عادی برگشته. خیلی ...
در یک کلام استیصال..