این روزها قلبم یک طوریست. انگار تا نوک انگشتان دست چپم کشیده شده، و تا نوک انگشتان دست چپم درد دارد
این روزها چشمهایم شاشوتر از همیشه شده اند، انصافا شورش را در آورده اند
این روزها اصلا روز نیستند لامصبی، هر شب که می خوابم فکر می کنم فردا همه چیز به حالت عادی بر می گردد، فردا این کابوس ممتد در این روزها (که روز نیستند) تمام خواهد شد. فردا من می مانم و لبخند گشادمو و دل شادم
اما هر روز صبح یک کابوس جدید شروع می شود توی قبلی، و حالا منم که خوابیده ام و دارم کابوس می بینم که خوابیده ام و دارم کابوس می بینیم که باز خوابیده ام و دارم کابوس می بینم ...
حالا گیریم فردا دیگر توی یک کابوس جدید از خواب بیدار نشوم. هیچ می دانی چقدر طول می کشد، که تک تک از هریک ازین خوابها بیدار شوم و ببینم که همه چیز به حالت عادی برگشته. خیلی ...
توی دستشویی داشتم بلند بلند آهنگ سلام سلام هایده رو میخوندم
خواهرم داد می زنه میگه: به چی داری سلام می کنی دقیقا؟
من فقط جیغ جیغ می دیدم. مثلا یک جایی باید احمد دست مارین را می گرفت که "چی شده دستت؟" بعد مارین چشماش یک برقی پیدا می کرد، احمد را بو می کشید، مثلا به لبهاش خیره می شد حتی، یک جوری که هیچ تکانی نخورد می دیدی که به سمت این لبها می رود و نمی رود. بدون اینکه هیچ تکانی بخوردها...
شاید اینها حاصل چیزیست که فیلمهای هالیوودی به خوردمان داده است، اما بدون اینها مارین برای من یک زن هرزه بیشتر نبود. حالا گیریم مثلا مارین، احمد را بو نمی کشید، لبهایش را با نگاه نمی درید، باید یک طوری می شد دیگر، که ببینی ربات نیست. یک طوری که
سیمین نه دستش را به دستهای نادر سپرده بود، نه نگاهش را به لبهای نادر. پس چطور شده بود توی دادگاه هم می دیدی که عاشقند، چطور می شد؟