بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

گلابی

انگار برای مریضی دنبال یک داروی حیاتی می گردم، مغازه به مغازه سر می زنم

-آقا دلستر گلابی دارید؟

و این جنون به وجدم میاورد.




سکوت

انگار که در زندگی قبلیت از آن کارگرهایی بودی که با جسدشان دیوارهای اهرام مصر را بالا برده اند

سنگینیش هنوز روحت را له می کند

این سکوت

پل

تنها کسی بودی که می شد باهاش بحث کرد وقتی از پل عابر خودمان را می اندازیم پایین دوس داریم طوری باشد که ماشین ها به سمت ما بیان یا از ما دور شن.

و تنها کسی بودی که می شد باهاش به اتفاق نظر رسید که: البته ماشینا به سمتمون بیان.

خونه که خالی شد. شال کلاه کردم و زدم بیرون. با هر قدم به باران نزدیک تر شدم.

کوچه ها تاریک و خلوت بود.

قدم بر میداشتم. و هر لحظه از آدمهایی که زیر باران می دوند، یا زیر سقفی پناه می گیرند دور تر می شدم. به خیال ناشناسی که بپرسد "کجا می روی؟" "هیچ کجا" و بعد ببینم رفیقمان به همان هیچ کجای ما می رود. چترش را به من تعارف می کند. و بی آنکه کلمه ای حرف بزنیم، قدم بر می داریم.

کسی که چترش را به من تعارف نکرد. خیس و گاهی ترسیده قدم بر می داشتم.

دلم می لرزید گاهی. و اوجش روی پل عابر بود. همانجا که یادت افتادم. که فکر کردم اگر کسی مزاحمم شد آن وقت شب روی پل عابر، حتما جوری خودم را پرت می کنم که ماشین ها به سمت من بیان، آره حتما.



نشانه

ازون نمازهای جماعت عید فطری توی خیابون بود، از سرما به خودم می لرزیدم

یک پروانه روی سرم نشسته بود. قند توی دلم آب شده بود

این همه آدم آنجا

و پروانه روی سر من نشسته بود



حالا امروز توی حیات مسجد دانشگا نماز می خواندم. ار سرما به خودم می لرزیدم

گربه هم احتمالا

-همانجا می نشیند

"الرحمن الرحیم"

-به من کاری ندارد

"صراط الذین انعمت..."

گربه قدم به قدم به من نزدیکتر شده بود

"قل هو الله احد"

باز هم نزدیک تر، دارد مهرم را بو می کند

-الان می رود. نمی شود که نمازت را ول کنی. کاری به تو ندارد. الان می رود

"الله صمد"

دست به دامن خدا می شوم، این گربه را کیشت کن لطفا

حالا بین من و مهرم روی زمین نشسته

"کفوا احد"


دارم به خودم می لرزم.

قدم قدم عقب می روم. فرار می کنم


این همه جا و حالا گربه بین من و مهرم نشسته

به خوذم لرزیدم و دویدم و خواستم که فراموش کنم.





من و روز عرفه

مقدمه: تو روح هرچی چادریه!


برای نماز رفتم مسجد دانشگاه، دوستم هم اومد گف تو راه پله فلانی رو دیدم (هم کلاسی چادری عزیز)

بهم گف : مهسا راه گم کردی ازین ورا؟ گفتم اومدم نمار بخونم...

 تو روح تویی که فک می کنی کسی که حجابش مثل تو نیس برای خودش دین و ایمونی نداره


تو میدون ونک خانوم چادری عزیز گشت ارشاد ما رو صدا کرده، به سارا دوستم که باید ببینی چقدر سنگینه تذکر میده، تا الان که رسیدم خونه دارم به خودم فحش میدم که چرا توی اون صحنه چادرمو در نیوردم و نگفتم: "اگه توی گه چادر سرته، نمی خوام مثل تو به نظر برسم،

حیف چادر که تو سرت کردی"