بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

+یک موضوع ناراخت کننده بگم

-بگو

+واقعا غم انگیزه که دیگه توانایی درک همدیگرو نداریم

+ می تونم بگم متاسفم

-چرا غم انگیز. شاید هیجان انگیز. این بیشتر شبیه چالش تا مصیبت. نمی دونم

+تعلق خاطر احساسی بود که تو راحت از دستش دادی

+یادته چه قراری گذاشته بودیم؟ قرار شد اگر یه روز یکیمون از اون یکی خسته شد بگه... من تا همین چند ماهه پیش به اندازه روزهای اول دوست داشتم...

+اما تو در نهایت نامردی به من نگفته بودی... حتی گذاشتی اون همه برات بنویسم

+دلم نمیومد اینارو بگم

-احتمالا منم دلم نمیومد بگم. حالا فکر نمیکنم رفتارم اشتبا بوده فک میکنم قرارم اشتبا بوده و احتمالا بازم تو این شرایط همین کارو می کردم

-این خسته شدن نیس. شاید از دست دادن تعلق خاطر توضیح بهتری باشه. تو یک دوست عزیزی ناراحت نیستم که تینارو گفتی. شاید باید زودتر میگفتی. متاسفم

+از من گذشت ولی دیگه ترسو نباش ... پای حرفات بمون

-من فکر میکنم شاید از اول هم درست درکت نمیکردم وگرنه اینقدر اذیتت نمیکردم

+بهت اجازه نمیدم دوست دوران گذشته من ازم بگیری

+تو فقط یه آدم بیرحمی

-کاش اینارو حضوری میگفتی. کاش میشد حرف بزنیم. من ار تاثیر گذاری نوشته ها میترسم. و نمیخوام به ناراحتیت دامن بزنم

+به چی دامن بزنیم؟ اصلا چیزی نداریم که بخوایم راجع بهش بحث کنیم

+بهتر شد اینطوری فهمیدم که فقط من ناراحت بودم که ممکن بود به ناراحتیم دامن زده بشه

+زندگی عجیبی داری!موفق باشی...جدا...بای

-این شکافی که بین دیدگاهامون هست غیرقابل باوره. من فقط سعی کردم صادق باشم گرچه یه راستهایی رو نگفتم

+خیلی چیزا غیرقابل باوره... اینکه منو از مرز باریک عشق و نفرت رد کردی

-هر حرفی بزنم الان بدترین برداشت ازش میشه. هر سکوتی حتی. خودت میدونی

صرفا نقل قول

حال نوستالژی بهش دست داده بود و وسط خاطره هاش هم هی تکرار می کرد

-اون موقع تو کجا بودی؟ اون موقع تو تک سلولیم نبودی

" یادش بخیر. داشتم توپ بازی می کردم! توپ پرت کردم آقا  هد زد! آقای بزرگها!! آقا خمینی رو میگم.

آره! آقا هد زد شیشه قاب عکسش شکست! 

شب بابا اومد خونه گفت: وااای! با آقا چیکار کردی؟ 

از اون موقع دیگه آقا از خونه ما رفت و دیگه هم برنگشت!"


-پس مشکلت با آقا ریشه داره در تو؟


 پ.ن: توی مترو خانم شماره یک داشت از خانم شماره دو راهنمایی میگرفت: پس گفتید من امام خمینی پیاده شم؟

خانم شماره سه که قصد راهنمایی همگان را داشت با صدای آهسته ای که همه بشنوند گفت:

امام خمینی هممون پیاده شدیم.

نمک زندگی

دیشب به عنوان مهمان اومدم خوابگاه اتاق یکی از بچه ها

اگر خونه بودم عمرا نمی شستم پای فوتبالا! اما این جا که تو اتاقا تی وی ندارن گفتم من باید برم اتاق تی وی بازیه بارسا رئال رو ببینم


یه وقت با داداشت و بابات فوتبال می بینی، چارتا عربده میکشن، آدرنالین ترشح می کنی

دیشب انگار فیلم هندی تماشا می کردم، همین طوری دخترا قربون صدقه بازیکن محبوبشون می رفتن و... موقعیتهای حساس هم یه جوری جیییغ می کشیدن آدم کبود می شد!!

داد زدن اصن تو مرام دخترا نیست انگار


از اول بازی دختره داش خودشو می کشت انقدر قربون صدقه کاسیاس رف

بعد یهو: خاک بر سرت! یعنی دیگه پدرو هم به تو گل زد!!

-تا همین الان داشتی ازش تعریف میکردی که

یه عشوه خرکی اومد گف: ایـــــنا نمک زندگیه!!!!!!!!!



based on true story

از اول که سوار مترو شدم یه جوری نگام می کرد 

-ببخشید خانوم. شما باردارید؟ 

منم که خندم گرفته بود 

-نه! اما اگر باعث میشه جاتونو به من بدید بله هستم 

 

پ.ن: تو فقط جاتو به من بده من برات چهار قلو میزام!! 

نکته: تمام ویژگی های خانوم باردار از قبیله شکم برآمده و دماغ پف کرده و صورت باد کرده... در ما رویت میشود

سال نوری

فاصله مون که چند سال نوری

این ستاره که بود مرده

حالا چند سال بعد که میفهمی...


پ.ن: هر پستی پس پس ذهنم یه مخاطبی داره! این یکی اصلا

درد دل: دلم نمی خواد ادای پستای عجیب غریب غیر قابل فهم در بیارم اما اینه حسم

فکر می کنم اعتماد به نفسم برای استفاده از کلمات بیشتر رو از دست دادم. 

انگار یه چیز مبهم میتونه یه سایه ای از طرحی که تو ذهنته باشه اما وقتی می خوای بری تو جزئیات و شفاف کردنش می بینی که نمی تونی و خرابترش می کنی