بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

رودخونه باشم که سنگ می ندازن توش 

مسابقه میدن توالی حلقه ها رو

باهات حرف می زنم، اقیانوسی که بهش میریزم

بندبازی

دفعه آخر که رفتم آرایشگاه داشتم غر می زدم. آرایشگر گفت که منم پشت لبم رو نمی دم به هیچ کس! خیلی درد داره. خودت یاد بگیر


ازون جنونهای خاص شب امتحان اومده بود به سراغم.

دست و پام با یه سری نخ به هم گره خورده بود.

با خوشحالی گفتم: یه دونه مو کندم.

گفتی: خب یه مو از خرس کندن غنیمته.



پ.ن: دلم برات تنگ شده بود بمب هیدروژنی

تف سرپایین

توی چشای من نگا کرد ، تف انداخت روی چادرم و رد شد...


تا خونه سنگینی تفش رو تاب نیووردم و سنگینی اشکام رو

خواب دیدم

توی خواب بی اندازه خوشحال بودم


خواب دیدم با موتور تو تا دانشگاه رفتم


خواب دیدم با موتور تو بر می گشتم


خواب دیدم تو راه برگشت دستگیرم کردن


از خواب بیدار شدم



بیل

در خانه تنها بودم


-بله؟

-حاج آقاتون هستن؟

-بفرمایید، کارتون؟

-بیل ما رو گرفته بودن.

-یک لحظه صبر کنید(!)



-الو مامان! یه یارو اومده دم در میگه بیل مارو گرفته بودید.

لهجه داره من درست نمی فهمم چی می گه!


-بیل؟!! نه بابا!

-حالا از بابام بپرس

...

-می گه ما فرقون گرفته بودیم ، پس دادیم.



-آقا میگن ما بیل نگرفته بودیم، فرقون گرفته بودیم پس دادیم