صحنه اول-
لوکیشن خونه ی قدیمی و کلنگی و بزرگ، با نقشه ی پیچیده و تو در تو زیاد تکرار میشه توی خوابهام. داشتیم وسایل رو جا به جا میکردیم، من دیدم که دیوار پشت مبل کلا رنگش پوسیده و دیوار مرطوبه، یک وضعیت چندش آوری. شوکه شدم. قبلش به نظرم اصلا مشکلات خونه رو نمی دیدیم. گفتم "وااای اینجا رو". خیلی عادی گفتی"اینجا همیشه همیطوری بود."
همون موقع رفتم به سمت یک راهرویی، یک دری رو باز کردم، "من اصلا یادم نبود که این اتاقم داریم توی خونه" یک اتاق کوچیک و خالی از وسیله، فقط یک فرش قدیمی و گمونم یک پشتی داشت. فکر کردم چه اتاق دنج و خلوتی، چرا تا حالا ازش استفاده نمیکردم.
( این تیکه ی خواب دیگه جریانش توی ذهنم قطع شده. یادم نمیاد چی شد)
صحنه دوم-
رفتم توی دستشویی (...)، ظاهرا یک دستشویی بود که خودمون ازش استفاده نمیکردیم توی خونه. از دیدن وضعیت به شدت نا بسامان اونجا وحشت کردم. در حد توالت بین راهی یک جاده شلوغ کثیف بود. درین حد که توی کاسه توالت مدفوع خشک شده مونده بود! میخواستم اونجا رو تمیز کنم، سیفون رو کشیدم. آب درست پایین نمیرفت، و شروع کرد آب و کثافات از چاه روشویی و یک دستشویی دیگه ای که اونجا بود بیرون زدن. دوباره سیفون رو کشیدم، دیگه اینبار از در و دیوار پوسیده هم آب کثیف بیرون میزد. همین حین بین کثافات توی چاه توالت یک جنین نه چندان کوچیک مرده رو تشخیص دادم. اولش فکر کردم که اشتباه می بینیم. اما بعد بالاخره آب و .. از چاه پایین رفتش و فقط جنینه سر چاه توالت گیر کرده بود.
ادامه مطلب ...
انبه، شیر انبه، آب انبه و رانی انبه هر کدوم من رو یاد یک آدم مختلف میندازه.
چقدر یک میوه میتونه خاطره انگیز باشه؟
وقتی یکی بد راه میره یا بیخودی برام بوق میزنه، خیلی بی فکر شروع به گاز دادن می کنم که طرف از دیدرسم خارج بشه زود. یک بار که همینطوری داشتم سعی میکردم یکی رو توی آینه تبدیل به نقطه کنم، به خودم اومدم دیدم پلیس کنار اتوبان داره بال بال میزنه که "ایست" (البته من نایستادم!)
دیشب طرف اعصابم و خرد کرد، منم بی حساب اینکه بارون شدیدی میاد و پیچ تندی هست گاز می دادم. به خودم اومدم دیدم ماشین داره سر میخوره و به سمت راست به طرف گاردریل منحرف شده و از کنترلم خارجه. محکم ترمز کردم، ماشین 180 درجه چرخید و ایستاد. فلاشر زدم، لرزیدم، ماشینها از رو به رو بهت زده از کنار من که خلاف جهت وسط لوپ حقانی به مدرس شمال وایساده بودم، رد می شدن. یکم اومدم کنارتر.. یک لحظه مکث کردم. من بعد پیچ خلاف جهت ایستاده بودم و ماشینها یکهو با من مواجه میشدن و زودتر دیدی نداشتن که یک مانع سر راهه.. اما من اون وسط دور دوفرمون زدم و به راهم و به لرزیدنم ادامه دادم.
حالا حس آدمهایی رو دارم که یکبار تا توی سردخونه -حالا سردخونه نه تا کما- رفتن و برگشتن. حالا حس میکنم باید خیلی آدم بهتری باشم. حالا من آدمی هستم که خدا معجزش رو به من نشون داده. خدایا شکرت