بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

insomnia

کاش میشد که شب هایی که بی خوابی بسرم زده بدانم که بیداری یا نه؟

و اگرنه، گوشیت سایلنت هست یا نه؟

صحبت کردن با یک شبح هم راه حلی است

تک تک سلولهای عصبیم متورم شده 

حالا که توی این تاریکی صفحه کلید این لعنتی چراغ هم ندارد

حالا نمیدانم مرگم چیست

گفتم ماشین ببرم، خندیدی که توی این ماه عزیز دیه دوبرابر است بگذار ماهی دیگر

و تا صبح به مرگ مقتولم که دیه اش را تو میدادی گریه کردم

مارمولک روی پرده حمام که مو به تنم سیخ کرده بود

و تا صبح فکر میکردم که وزن من از مرتبه ده هزار برابر اوست

و گفتی می گویند اهالی خانه ای که تویش مارمولک پیدا شود، پولدار میشوند

و پرورش مارمولک راه انداختیم

حودمان هم شدیم خدای مارمولکها

تمساح شدیم اصلا

پولدار هم شدیم نهایتا

با آن همه کیف و کفش که از پوستمان ساختند

تا صبح به هزار بار پشت چراغ قرمز خاموش کردم

و برایم ماشینهای پشنی بوق زدند

برای این مقتولی که منم و تو برایش بوق میزنی