بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

اسهال خونی

از همان بستنی مخصوص های ویونا که ظرفش شکل توالت فرنگی بود

تهش ژله قرمز

قاطیش بستنی قهوه ای.. از همان ها

یادت هست؟

راستی یک بار با اکبر رفتیم ویونای سر کوچه شان

کافه نبود که لعنتی

لوستر فروشی بود شاید

با آن کافه چی های لباس فرم پوشیده ی  اتوکشیده

با خدا درصد حق سرویس، به حق سرویسمان کردند

کافه نبود که لعنتی

نه اکبر؟


پلک

پلک هام سنگین شده حسابی..

نزدیک دو ساعت و ربع به شروع امتحان مونده و می خوام هرچی خوندم بالا بیارم، بدون اینکه فرصت هضمی بدم بی وقفه مزخرفات تو مغزم چپوندم


دیروز موقع خوندن مدیریت خطر بود شاید، یا مدیریت تغییر.. صدای سرایدارمون میومد که "اگه یادش بره که وعده با من داره.. وای وای وای" و پرشب موقع خوندن تولید بیانیه پروژه بود یا خوندن خزش دامنه.. که بابام داد می زد "اون یک خره درجه یکه..یه خره درجه یک" .. و حالا موقع خوندن مدل بلوغ سازمانی یادم افتاد که آخه چطوری تولدشو تبریک بگم؟ احتمالا چند ماه منتظر نشانه ای حداقلی از حیات من بوده و من هیچ بهش زنگ نزدم.. حالا یعنی انگار که هیچ انتظاری در کار نبوده و انگار که "ما که همین دیروز بود با هم حرف زدیم" زنگ بزنم و تولدشو تبریک بگم؟


سر امتحان یاد تولدت میفتم، یاد قهوه هایی که خوردم که درس بخونم و ساعت نه شب خوابیدم، یاد دور دو فرمان خود ساخته ی همه چی باخته، که وسطش ماشین خاموش شد و بعد 206 نقطه شد. یاد نمره ریض مو که روی در اتاق زده بودی و زیرش با همون خط دبستانی نوشته بودی، مهلت اعتراض تا 19 ام، که یک دستت کار نمی کرد و ناشیانه با دست چپ می نوشتی و کسی نمی دونست چرا. چه حسی داشتی جلسه اول که سر کلاس اومدی همه به دستت نگاه می کردند و پچ پچ می کردند. راستی من دست راستمو لازم ندارم. می خوایش؟

دست

همان دست ها که ویولن می زد

همان دست ها که از همه چیز عکس می گرفت

عکاسی شی گرا


همان دست ها ؟


بعد تو گفته بودی که نمی توانی ببینیش..

امتحان داشتی

کار گروهی احمقانه داشتی