بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

جوجه

اولش از تلو تلو خوردن موقع راه رفتن شروع شد. بعد کامل یک پاش فلج شده بود. دیگه حتی نمی تونست نشسته تعادلش رو حفظ کنه. یک ور می شد. خیلی صحنه دردناکی بود. بدترش اینکه رفیقش نوع دوستی سرش نمی شد. برای اینکه بپره روی بلندی می رفت روی سر این وایمیستاد. نمی تونست راه بره تا غذا بخوره. غذاها رو جلوش می ریختم، اما به وضوح اشتهاشو از دست داده بود و رفیقش (!) همه غذاشو می خورد.

شب و روزم شده بود سرچ کردن علائم بیماریش. تقریبا راجع به بیماریش مطمئن شدم. marek's disease! همه جا نوشته بود که واکسن باید می زدن برای پیشگیری و درمان نداره. بالاخره توی یک فرومی دیدم یکی گفته بود که مرغش رو درمان کرده با hypericum!!


خلاصه با خوف و رجا رفتم داروخانه! بدون اینکه بدونم که درست دنبال چی میگردم. خدا رو شکر که آقای دکتر داروخانه فهمید چی می گم و من با یک شیشه محلول هایپیران و یک سرنگ به خونه برگشتم.


پدرم نوک جوجه رو باز می کرد و من با سرنگ قطره قطره دارو رو توی دهنش می ریختم. روزی سه بار این کارو می کردم. توی خونه که بودم ساعتها می شستم و نگاش می کردم. کوچکترین حرکتش رو به بهبود تعبیر می کردم. کلی گریه کردم براش حتی. کلی دعا کردم. قطره خیلی تلخ بود. و به وضوح خیلی اذیت می شد به زور بهش می دادیم با سرنگ. احساس می کردم که بر سر یک دوراهی اخلاقی قرار گرفتم. من که دامپزشک نبودم. هیچ معلوم نبود که اون خوب بشه. حق داشتم که با اون دارو اذیتش کنم؟ 


اما بالاخره معجزه اتفاق افتاد. یک هفته نشده بهبودیش کامل شده بود. و جوجه ی من دوباره راه می رفت. فک کنم این داستان توی لیست 5تا از بهترین اتفاقات عمرم جا بشه. درست تر اینه که بگم در واقع 4تای دیگه این لیست رو نمی تونم الان پر کنم. اما شاید بازم برای اینکه عاقل تر به نظر بیام نمی گم که این اتفاق بهترین اتفاق عمرم بوده! خوشحال بودم که هرکاری از دستم بر میومده براش کردم. خوشحالتر که خوب شده بود و کارم ثمر داده بود.


دارم فکر می کنم اگر من به گاوداری رفته بودم، گاو کور را می دیدم، میاوردمش توی اتاقم، شب و روز بهش غذا می دادم، با هم هتل کالیفرنیا گوش می کردیم حتی، و ساچ لاولی پلیس هاش را زمزمه می کردیم.


گاوها

گاو کور از گرسنگی مرده