بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

جنون ادواری

خواب از سرم پریده

پدر مادر سفرن

خواب از سرم پریده

رفتم ظرفشویی رو چیدم، روشن کردم

قابلمه ها رو خودم شستم

روی میز رو دستمال کشیدم

رول دستمال توالت خالیو با پر عوض کردم

دستشویی رو فرچه کشیدم...


حس زن چهل ساله ای رو دارم، که به همین سادگی چهل سالش شده

حس زن چهل ساله ی خونه داری رو دارم، که شبایی که خوابش نمی بره

کاسه توالت رو فرچه می کشه



پ.ن:

بالایی را بهانه کردم بیام اینو رو به ابرای آسمون فریاد بزنم:

آخ که خوب گفتی، آخه درد همینه، خودم که باشم، نمیرم، می ترسم من


امیدم قلمبه شده که زودی ببینمت، زودی می بینمت.


این آدمی که شدم

یک عالمه قاصدک فوت کردم، بعد یادم افتادم آرزویی نکرده بودم

همچین آدمی شده ام


دخترک یک عالمه فال توی دستش، روی یک تکه مقوا نشسته بود گریه می کرد.

دلم می خواست برم طرفش- ازش نپرسم چرا گریه می کنی، حتی فال هم نخرم، نه-

دلم می خواست برم طرفش، کنارش بشینم و گریه کنم

همچین آدمی شده ام


کفشهایم را در آوردم، لب حوض ایستادم، نوک انگشتهای پایم را پرگار کردم روی سطح آب، با سطح آب دایره بازی کردم، انگار که می خواهم بروم توی حوض، انگار که می دانستم که نمی کنم این کار را، و ازین دانستن دلم گرفت.

مثل دیوانه ای که فقط چون بهش گفته اند مرد خودکشی نیستی، خودش را می اندازد که "دیدی؟" ، و قبل ازین که فکر کند "دیدی؟" مرده... داشتم می رفتم که به خودم بگویم "دیدی؟"، حتی مرد این نبودم که قبل ازین که به خودم بگویم دیدی، وسط حوض خیس شده باشم.

همچین آدمی شده ام


نمی دانم کسی چیزیش شده یا نه، و این کسی که چیزیش شده یا نه، منم یا نه؟

همچین آدمی شده ام



فکر می کنم، این همچین آدمی که شده ام را دوست نخواهی داشت اگر بدانی که همچین آدمی شده ام

همچین آدمی شده ام



پ.ن: اسکان، میز گرده، روی یکی از شش صندلی میز، که به جز این، فقط یکی دیگرش پر است، صندلی کوله ام.


پ.ن: اسکان خونم کم نشده، اینجا نشسته ام و هنوز یک چیزی کم است، قاف خونم