بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

دستمو بگیر

هی رفرشت می کنم نیستی

هی رفرشم می کنی نیستم


-انگار یهو افتادی

-من از اول افتاده بودم


"من که چون فرو می افتادم به آسمان نزدیک تر بودم تا به زمین.

و در آن دم نا باور- میان زمین و آسمان-

بر هوایی که زیر تنم خالی میشد

و جهانی که زیر پایم دهان می گشود-

آری میان دو جهان، من خشتهایی را میشمردم

که با دست خود بر هم نهاده بودم؛

و هر یکی صد بار با وحشت

دهان گشوده می پرسیدند - چــــرا، چــــرا،چـــــرا؟

و پاسخ من تنها صدای خرد شدن استخوانهایم بود در گوشم!"



روح فاحشه ام

من روح فاحشه ای دارم

روحی که هر دمی را با کسی گذرانده است

روحی که پاره پاره شده

من روح یک فاحشه را دارم

هر کسی تکه ای برداشته از من

حالا همه چیز را به حراج گذاشته ام

مگر تو مشتریم باشی

فاحشه ای که در یکی از شبهایش گیر کرده و دارد دست و پا می زند

در شب تو

شبت تمام نمی شود، بیا 

بیا مرا ببر به جایی که کسی دستش به روح من نرسد

به جایی که دیگر کسی به روحم...

می پرسی چه اهمیتی دارد وقتی روحم ازین سیاه تر نمی شود؟ وقتی من یک فاحشه ام!

می پرسی؟

بیا

بیا


و من هنوز زنده ام...

با تریلی از رویت رد می شوند

بلند می شوی

خاک را از روی لباست می تکانی 

و به راهت ادامه می دهی