بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

کلاه

کنار من داشتی نماز می خواندی! سجده که رفتی کلاه کاپشنت سرت رفت و بعد از دومین سجده رکعت کلاه کاپشنت را برداشتی...

و برای هشت رکعت کلاه کاپشنت سرت رفت و کلاه کاپشنت را برداشتی.

سیب زمینی غیرتمند

وایساده بودم که ساندویچم آماده شه، داشتم فکر می کردم
-تو که ناهار خوردی...
اینجا محلش بد نی واسه اینکه دلت فلافل بخواد ییهو ؟ 
تو این ساندویچیه کثیف...
محله خطرناک

فلافلهارو از تو روغن در اورد. چارتا دونه سیب زمینی هم باهاشون بود.
-یعنی یارو هوس کرده خودش سیب زمینی بخوره؟
یا اینا رسموشونه که تو ساندویچ سیب زمینی سرخ کرده بذارن؟!!...

-سس چه رنگی؟
-قرمز
-سیب زمینی هم بذارم کنارش؟

یک جور متعجبی که به نظر نرسد و بی تفاوتی که به نظر برسد کله ام را تکان دادم که بذار

-این سیب زمینی ها واسه اینکه با حجابی


                                                     ***

لای ساندویچ را باز کردم ، دونه دونه سیب زمینی های گنده را از لایش در آوردم 
بلعیدم و فکر کردم واسه اینکه...


شل کن شل کن

نه ازونها که نوید می دهد آمپول در راه است!


-شل کن...شل کن... وایسا. وایسا

...

-ا!! چرا وایسادی؟ من نمی فهمم!! چی فکر می کنی که وسط اتوبان وایمیستی!!!

-خب خودت گفتی وایسا

-من می گم وایسا نه اینکه وایسا! یعنی فاصله مناسب را با ماشین جلوی حفظ کن ، سرعت مناسب با ترافیک....


-کل قرآن تو بسم ا... خلاصه میشه ، کل قوانین رانندگی تو وایسا!

-باریکلا! تازه داری را میفتی


کنارم که میشینی و من رانندگی می کنم می بینم که پیر می شوی

میبینم که با پلکهای گشوده از هم چشمانت را بسته ای و تمام عضلاتت را منقبض کرده ای و پایت را به کف ماشین فشار می دهی...

از هر سگی سگ تر

وقتی داری از در مغازه میای بیرون و سگ یارو یهو جلوت سبز میشه 

و سکته میکنی

و یارو به سگش میگه نترس...!!

                                                  ***

انقدر حالم بد بود که هزار و پونصد تومن از آخرین اسکناسهای توی کیف پولم رو دادم و یک آبمیوه ی آشغال گرون خریدم

اما هنوز انقدر حالم بد نشده بود که تا قطره آخرش رو نخورم


پ.ن: شهر سراسیمه ی نامردی است

         ریشه ی درد همه بیدردی است


                                                   پوریا میررکنی