بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

این آدمی که شدم

یک عالمه قاصدک فوت کردم، بعد یادم افتادم آرزویی نکرده بودم

همچین آدمی شده ام


دخترک یک عالمه فال توی دستش، روی یک تکه مقوا نشسته بود گریه می کرد.

دلم می خواست برم طرفش- ازش نپرسم چرا گریه می کنی، حتی فال هم نخرم، نه-

دلم می خواست برم طرفش، کنارش بشینم و گریه کنم

همچین آدمی شده ام


کفشهایم را در آوردم، لب حوض ایستادم، نوک انگشتهای پایم را پرگار کردم روی سطح آب، با سطح آب دایره بازی کردم، انگار که می خواهم بروم توی حوض، انگار که می دانستم که نمی کنم این کار را، و ازین دانستن دلم گرفت.

مثل دیوانه ای که فقط چون بهش گفته اند مرد خودکشی نیستی، خودش را می اندازد که "دیدی؟" ، و قبل ازین که فکر کند "دیدی؟" مرده... داشتم می رفتم که به خودم بگویم "دیدی؟"، حتی مرد این نبودم که قبل ازین که به خودم بگویم دیدی، وسط حوض خیس شده باشم.

همچین آدمی شده ام


نمی دانم کسی چیزیش شده یا نه، و این کسی که چیزیش شده یا نه، منم یا نه؟

همچین آدمی شده ام



فکر می کنم، این همچین آدمی که شده ام را دوست نخواهی داشت اگر بدانی که همچین آدمی شده ام

همچین آدمی شده ام



پ.ن: اسکان، میز گرده، روی یکی از شش صندلی میز، که به جز این، فقط یکی دیگرش پر است، صندلی کوله ام.


پ.ن: اسکان خونم کم نشده، اینجا نشسته ام و هنوز یک چیزی کم است، قاف خونم





نظرات 3 + ارسال نظر
thelife یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:18 ب.ظ http://www.thelife7.blogsky.com

خیلی زیبا بود
موفق باشید

ابر چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ب.ظ

سیم ِ تلفن همگانی ِ ونکی ..
رفتم و سیم ِ پیچان شده ش رو باز کردم
فقط خودم نبودم
گفتم داشت اذیت میشد
خودم که بودم
نمیرفتم
میترسیدم
من ..

ابر یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ق.ظ

امید دارم زود ببینمت : ) ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد