بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

خالی

حالم بده.. دلم میخواد توی یک شهر خالی زندگی کنم. صبح به صبح از تو خیابونای خالی قدم زنون برم سر کارم.. توی یک شرکت خالی.. تا عصری کار کنم.. هر وقت دلم خواست داد بکشم. هر وقت دلم خواست های های گریه کنم.. شبها بیام توی خونه‌ی خالیم سیگار بکشم و باز گریه کنم. انقدر گریه کنم که خوابم ببره تا صبح پاشم دوباره برم سر کار خالیم..

همه چیز خالیه فقط پره آدمه

کیم جونگ ایل در خانه ما

میدونی حقیقت اینه که حرف زدن با تو از حرف زدن با رهبر کره شمالی هم سخت‌تره به نظرم. حتی اگر بعد کلی «رب اشرح لی صدری..» و سلام صلوات باشه.. بیشتر از هر لحظه‌ای احساس می‌کنم که پدر ندارم. کیم جونگ ایل روزت مبارک

خروج از چرکنویس


میرفتم پایین گفتم یادت باشه از پله میای بالا باید بپیچی سمت چپ.. مثل همیشه دوباره موقع برگشتن گیج نزنی که سایه‌اش رو ببینی که داره دستت میندازه.. گیج نزن بهش بگو ببین دیدی من اینجا رو بالاخره یاد گرفتم، یاد گرفتم ولی نیستی ببینی که یاد گرفتم. رفتم پایین، آب گرم بودش دست و دلم نمیرفتم بپیچونم سمت سرد.. آخه میدونی طرف راست همیشه سرده؟ اومدم بیرون.. برعکس همیشه نگران این نبودم که یکی الان منتظره.. آروم به دست شستن و صاف و صوف کردن روسری و غریبی کردن با قیافه خودم توی آینه گذشت.. اومدم بیرون سایه‌ات رو به شیشه پارکینگ پشت به من وایساده بودش و دستاش رو پشتش به هم قلاب کرده بودش.. صدای در رو که شنید چرخید طرفم و از پله‌ها بالا رفتیم و باز من بالای پله‌ها داشتم میرفتم سمت راست  و باز سایه‌ات دستم انداخت..

[ ]


یعنی «میخونم امروز خوبم چون میخوام که خوب باشم» عقم میگیره. حالا مهم نیست که
داشتم مینوشتم حالا مهم نیست که عق رو چطوری مینویسن چون به هر حال فرقی توی حس من ایجاد نمیکنه و حتی حس من دقیقا این عقی که نوشتم نیست.. اصولا کلمه‌های خاک بر سر هیچ وقت واقعا چیزی نیستن که میخوای.. یعنی اون خاک بر سریه کلمه‌ها رو هم ما بهشون دادیما.. ما ساختیمشون و یک سری معنا هم سوارشون کردیم.. هرکی معناهای خودش رو سوارشون کرده و بعد یک جاهایی کم میارن دیگه.. میگفتم، داشتم «این مهم نیست که» رو مینوشتم بعد به طور خودمتناقضی یک تب جدید باز کردم سرچ کردم «عقم می‌گیره» لینک اول اومده «من از بوسه‌ی عمیق حالم بد میشه و عقم میگیره اما به خاطر همسرم تحمل می‌کنم..» تحمل کن و ازین تحمل کردنت بمیر. خب؟
خاک بر سری کلمه‌ها رو گفتم یاد اولین دفعه‌ای که دیدمت افتادم.. گفته‌بودم «همیشه به این فکر میکنم کاش آدمها به جز حرف زدن یک کانال دیگه‌ای داشتن حس‌ها و فکراشون رو منتقل می‌کردند، سخته فقط با کلمه..» یک همچین چیزی گفته بودم و یک چیز تخیلی متافیزیکی فانتزی تله‌پاتی‌طوری توی ذهنم بودش وقتی این رو گفته بودم. بعد تو گفتی «آره. ولی فعلا همین ابزار رو ما داریم فقط» یا یک همچین چیزی!  به نظر یک طور معذبی هم گفتیش. همون لحظه حس کردم که منظورت از ابزارهای آلترناتیو یک چیز «تخیلی متافیزیکی فانتزی تله‌پاتی‌طور» نیستش و توی دلم سرخ شدم حتی. کلمه‌های خاک برسریشون رو چه سریع توی چشمم کردن، چه تو منظورم رو نفهمیده بودی، چه من نفهمیده بودم که منظورم رو فهمیدی ... بعدا برای فلانی هم که تعریف کردم خندیدیم گفتیم یک موقعی که صمیمی‌تر شدم و می‌شد میپرسم ازت که بفهمم همونی که من گفته بودم رو فهمیده بودی یا نه؟  بعد دیگه هیچ وقت نشدش که بپرسم دیگه.