بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

کوکا یا پپسی

توی خواب دیدم از قواعد تخطی کرده ام و دارم نوشابه میخورم.

توی خواب بیشتر ازینکه از نوشابه خوردنم ناراحت باشم ناراحت بودم که "چرا پپسی؟" واقعا چرا؟

خلاصه اینکه یا از قواعد تخطی نکنید، یا اگر می کنید یکطوری بکنید که به لعنت خدا بیارزد. والا


پ.ن: مثلا یک تگ باید داشته باشم "نوشابه نوشت". :سطح دغدغه

کابوس

این روزها قلبم یک طوریست. انگار تا نوک انگشتان دست چپم کشیده شده، و تا نوک انگشتان دست چپم درد دارد


این روزها چشمهایم شاشوتر از همیشه شده اند، انصافا شورش را در آورده اند


این روزها اصلا روز نیستند لامصبی، هر شب که می خوابم فکر می کنم فردا همه چیز به حالت عادی بر می گردد، فردا این کابوس ممتد در این روزها (که روز نیستند) تمام خواهد شد. فردا من می مانم و لبخند گشادمو و دل شادم


اما هر روز صبح یک کابوس جدید شروع می شود توی قبلی، و حالا منم که خوابیده ام و دارم کابوس می بینم که خوابیده ام و دارم کابوس می بینیم که باز خوابیده ام و دارم کابوس می بینم ...


حالا گیریم فردا دیگر توی یک کابوس جدید از خواب بیدار نشوم. هیچ می دانی چقدر طول می کشد، که تک تک از هریک ازین خوابها بیدار شوم و ببینم که همه چیز به حالت عادی برگشته. خیلی ...



شلوارک اکبرنشان

اولین بارها فکر کنم شب امتحانهای ریاضی بود که تا صبح توی خواب معادله حل می کردم. بعدها توی خواب توی لوپ بی نهایت افتادم... خوابهای غریبی بود. امروز صبح هم وقتی برای نماز صبح بیدارم می کردی، درست وسط یک DBMS زندانی بودم. و فکر می کردم، حالا باید بیدار شوم یک جدول درست کنم؟ یا یک trigger بنویسم. بلند شدم روی تخت نشستم و گفتم:

-چی کار باید بکنم؟

اعتراف می کنم وقتی به هوش آمدم و فهمیدم که من کیم و اینجا کجاست و باید نماز بخوانم، احساس آرامش عمیقی کردم.

____

به بهانه تدریس امروز سراغ تمرینهای برنامه نویسی ترم یکم رفتم. تمرینهایی که به نظر مفرح میامد امروز...

جوابی که فرستاده بودم باز کردم، خط اول برنامه کامنت گذاشته بودم:

"لا یکلف الله نفسا الا وسعها"

با دو نقطه دی و خنده می دیدیش این جمله را، اما دل سوزاندم برای آن روزهای خودم. می دانستم که دختری که آن روز این جمله را نوشته، هیچ خندان نبوده. هیـــچ... خودش را از تک و تا نینداخته، از هیچ کس هم کمک نگرفته، تا جایی که می توانسته، یک چیزی نوشته که، امروز خنده ام انداخت. خنده ی تلخ

____

این روزها از دیدن خودم توی آینه خوشحال می شوم. گفتن ندارد اما خودم را زیبا می بینم. خودم که احتمالا فرقی نکرده باشم. احتمالا انعکاس علاقه ایست که به این تی شرت تنم دارد. در پی نقل مکان برادر به خانه بخت، مادر این یکی را داشت دور می انداخت که در لحظه ی آخر غنیمت گرفتمش. انگار مدتها نادانسته منتظرش بودم. با این جمله ی

I'm the BOSS, any questions?

که رویش نوشته.

____






insomnia

کاش میشد که شب هایی که بی خوابی بسرم زده بدانم که بیداری یا نه؟

و اگرنه، گوشیت سایلنت هست یا نه؟

صحبت کردن با یک شبح هم راه حلی است

تک تک سلولهای عصبیم متورم شده 

حالا که توی این تاریکی صفحه کلید این لعنتی چراغ هم ندارد

حالا نمیدانم مرگم چیست

گفتم ماشین ببرم، خندیدی که توی این ماه عزیز دیه دوبرابر است بگذار ماهی دیگر

و تا صبح به مرگ مقتولم که دیه اش را تو میدادی گریه کردم

مارمولک روی پرده حمام که مو به تنم سیخ کرده بود

و تا صبح فکر میکردم که وزن من از مرتبه ده هزار برابر اوست

و گفتی می گویند اهالی خانه ای که تویش مارمولک پیدا شود، پولدار میشوند

و پرورش مارمولک راه انداختیم

حودمان هم شدیم خدای مارمولکها

تمساح شدیم اصلا

پولدار هم شدیم نهایتا

با آن همه کیف و کفش که از پوستمان ساختند

تا صبح به هزار بار پشت چراغ قرمز خاموش کردم

و برایم ماشینهای پشنی بوق زدند

برای این مقتولی که منم و تو برایش بوق میزنی


خواب دیدم

توی خواب بی اندازه خوشحال بودم


خواب دیدم با موتور تو تا دانشگاه رفتم


خواب دیدم با موتور تو بر می گشتم


خواب دیدم تو راه برگشت دستگیرم کردن


از خواب بیدار شدم