نمیدونم یهو چی شد امروز که یاد بمب افتادم. بازش کردم و تک تک یادداشتهاش رو خوندم
هر صفحه که برگشتم عقب منتظر بودم که خندهام بگیره. منتظر «ببین عجب احمقی بودم» و «ببین چه پستهای مسخرهای!» بودم. اما هیچ کدوم اینا نبود!
بهش حسادت کردم. به بمبی که مینوشت. میتونست بنویسه و دکمه انتشار رو بزنه. به بمبی که نوشتههاش رو سر کلاس میخوند، که یک ش-ع-ریش رو زده بودش یکبار به دیوار کلاسشون. بهش حسودی کردم. کاش پیداش میکردم، هم اون نوشته رو و هم نویسندهش رو...
وقتی میگی «من خودم از اوناییهستم که سعی میکنم سخت ترش نکنم. ولی گویا باید ابرازش کرد. برای دو طرف نقش سوگواری داره» من ناراحت میشم ازینکه خب این «سخت تر نکردنش» به قول شما، خودش عین سختیه برای منی که دارم پاره میشم اما فکر میکنم این فقط خودمم که این حس رو دارم. سخته خیلی سخته. یک سختی که به هیچ کس نمیتونم بگمش. به هیشکی نمیتونم بگم دلم بیشتر ازهمه انگار برای مستر اف تنگ میشه. شاید سالی ۲ ۳ بار بیشتر نمیدیمش اما خب انگار توی هر کافه رفتن توی روشن کردن هر نخ سیگار توی هر بلوار شاش رفتن توی دیدن هر روباه توی هر کتاب توی هر نفس بودش باهام.. اما حالا نفسم داره بریده میشه. نفسم داره بریده میشه ازین فکر که چی میخواستیم چی شد.. سخترش نکردن چه معنیای میده وقتی به نظر من ازین سختتر دیگه نداریم.
اینجا نشستم و خودم رو میبینم یکشنبه ۱۷ دی.. آزمون تعیین سطح برزآبادی دادم. بلوار شاش لب جدول نشستیم. داریم سر نمرم شرط میبیندیم. خودم رو میبینم که ۹۴ شدم و تو شرط رو بردی. خودم رو میبینم که رفتیم بارولا. خودم رو میبینم که بعد بارولا رفتیم سیگار بخریم داری از من نظر میپرسی.
حالا راستی راستی تافل دادم. کاش بودی بهت شیرینی میدادم. یا نه کاش بودی بعد تافل شرط سنگین میبستی با من و شرطت رو میبردی قمارباز من
کاش زندگیم رو قمار میکردم باهات
دارم فکر میکنم یعنی هیچ وقت انقدر غمگین بودم توی زندگیم؟ هیچ وقت انقدر دلم میخواسته که فردا نشه دیگه.. هیچ وقت انقدر دلم میخواسته که نباشم؟
دارم فک میکنم که نه. هیچ وقت انقدر نه..