بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

من و روز عرفه

مقدمه: تو روح هرچی چادریه!


برای نماز رفتم مسجد دانشگاه، دوستم هم اومد گف تو راه پله فلانی رو دیدم (هم کلاسی چادری عزیز)

بهم گف : مهسا راه گم کردی ازین ورا؟ گفتم اومدم نمار بخونم...

 تو روح تویی که فک می کنی کسی که حجابش مثل تو نیس برای خودش دین و ایمونی نداره


تو میدون ونک خانوم چادری عزیز گشت ارشاد ما رو صدا کرده، به سارا دوستم که باید ببینی چقدر سنگینه تذکر میده، تا الان که رسیدم خونه دارم به خودم فحش میدم که چرا توی اون صحنه چادرمو در نیوردم و نگفتم: "اگه توی گه چادر سرته، نمی خوام مثل تو به نظر برسم،

حیف چادر که تو سرت کردی"




نظرات 1 + ارسال نظر
حامد دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ب.ظ

مقدمه : تو روح آدم های گه ، چه با بیکینی چه چادر !

لحظه ها زود میگذرند وما فرصا فکر کردن نداریم،بعد ها چندین نوع دیالوگ در خور به ذهنمون میاد که دیگه فایده ای نداره،اما بدجوری میسوزنه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد