بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

پل

تنها کسی بودی که می شد باهاش بحث کرد وقتی از پل عابر خودمان را می اندازیم پایین دوس داریم طوری باشد که ماشین ها به سمت ما بیان یا از ما دور شن.

و تنها کسی بودی که می شد باهاش به اتفاق نظر رسید که: البته ماشینا به سمتمون بیان.

خونه که خالی شد. شال کلاه کردم و زدم بیرون. با هر قدم به باران نزدیک تر شدم.

کوچه ها تاریک و خلوت بود.

قدم بر میداشتم. و هر لحظه از آدمهایی که زیر باران می دوند، یا زیر سقفی پناه می گیرند دور تر می شدم. به خیال ناشناسی که بپرسد "کجا می روی؟" "هیچ کجا" و بعد ببینم رفیقمان به همان هیچ کجای ما می رود. چترش را به من تعارف می کند. و بی آنکه کلمه ای حرف بزنیم، قدم بر می داریم.

کسی که چترش را به من تعارف نکرد. خیس و گاهی ترسیده قدم بر می داشتم.

دلم می لرزید گاهی. و اوجش روی پل عابر بود. همانجا که یادت افتادم. که فکر کردم اگر کسی مزاحمم شد آن وقت شب روی پل عابر، حتما جوری خودم را پرت می کنم که ماشین ها به سمت من بیان، آره حتما.



نظرات 1 + ارسال نظر
ابر یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ق.ظ

... ..
کاش ابر چتر داشت ..
پل ~ابر -
درد. ـ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد