بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بوگندو

انگار که یک دوقولوی افسانه ای گم شده ایت ، یک گوشه ی دنیا درد داشته باشد

به خودم می پیچم ..

از موهایم متنفرم، دیشب انقدر کشیدمشان و با چشمان بسته از ته زدمشان آن تو، که تا صبح خواب کچلی ام را دیدم، بیدار که شدم گفتم، باشد بعد از عروسی، و بعد می گویم باشد بعد از عروسی بعدی، و آن عروسی بعدی شاید هیچ وقت پیش نیاید، اشک، که پدر استخاره کرده، گفته صبر کنید بهتر است، و به دهن بزی سالهاست خوش آمده، قولم چشمهایش درد می کند جایی.. 

لابد

انگار که یک آدمی که ازش متنفری روز و شب بیخ ریشت باشد، چه حالی می شوی؟، حالا روز و شب بیخ ریش خودم هستم، آدم پرچانه ی انتفاد ناپذیره بوگندوی عصبی که همش بلند بلند فکر می کند.. و از چشمهایش بیرون می زند این گه

یک روز همه ی ماشین های روی زمین زا آتش می زنم..

یک روز دیوانه ترم، گاز -طا- می دهم، دارم که پرواز می کنم، پرباز می کنم

می خورم به ماشین جلویی، هنوز مانده به زمین برگردم پیاده می شوم می گویم" من امروز پشت فرمون نشستم که خودمو بکشم"

و نشنیده می شوم..

لاستیک ماشین را یک روز پاره کردم، گفتم تجربه ی جدیدی بود، گفت تا کی می خواهی تجربه ی جدید؟، تا آخرین تجربه که بمیرمش..

تن ماهی را که منفجر کردی جایش همیشه روی سقف هست، جای من هم روی شیشه ماشین می ماند، آنجا که برسم اول از همه کچل می کنم، موها دست و پا گیر می شوند

وصیت می کنم چشمهایم را برایت حواله کنند، بجویشان مثل آن وفت ها.. چشم های شاشو هم دست و پا گیر می شوند آخر. وصیت می کنم آنجا ماشین ها ژله ای باشند، تصادف که می کنی رعشه ی ژله ای به جانت بیفتد و از خنده کبود شوی و بمیری.. و وصیت کنی که آنجای دیگر کسی نخندد تا از بی خندگی دق کنی و بمیری و وصیت کنی در آنجای دیگر کسی دق نکند.. هذیان مسکن خوبیست، دستمال کاغذی سر مراسم کم نگذارید، موقع آخرین خوابم تا الآن دستمال کاغذی در اتاق نیست، و این دماغ گرفته مخل خواب می شود خب.. 


پ.ن: آنجا که نوشته طا، طا اس ام اس زده بودم.. تا یادم نرود

نظرات 3 + ارسال نظر
طا جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:22 ق.ظ

اشک ...
54324

دستمال..

و بعد پشیمان می شوی که هذیانت را روی بند پهن نکردی که خشک شود،
که دوست را خیسانده حالا

golbehi جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ق.ظ

دل آدم می گیره،
نمی دونم می دونی چرا؟
می دونی چرا؟

نم-نم

می دانم چرا؟

نم-نمت را ندیده ام.. تو سیلها دیده ای و تاب آوردی

قندیل شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:33 ب.ظ

کاری نداشتم فقط خواستم منصوب شدنت رابه سمت خارشوئر تبریک و تسلیت بگم
کلا از هر زاویه ای که نیگا کنی قضیه ی مذکور شباهتای عجیبی با شهادت داره یحتمل ثوابشم با اون برابری می کنه!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد