بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

من یک نفر را کشتم

نیمکتهای حیاط مسجد همه پر بود. روی یک سکوی سنگی بلند نشسته بودیم، وسایلمون رو ولو کرده بودیم و میوه می خوردیم.

-می دونی این سکوها چیه؟

+چیه؟

- روش مرده میذارن براش نماز میت می خونن.

+اَه، زر نزن.



ده دقیقه هم نگذشته بود که یک تابوت آوردند توی صحن مسجد.جمعیت به سرعت به طرف ما میومد.

تصویر مضحکی بود لحظه ای که تشییع کنندگان وایستاده بودند تا ما کیسه های خرید و میومون رو جمع کنیم و بریم..


-دیدی راست گفتم؟

+ارزششو داشت؟ به خاطر اثبات حرف تو یک آدم بمیره؟

- :|

نظرات 4 + ارسال نظر
Reza-Zeus جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:17 ق.ظ http://reza-zeus.blogsky.com/

:|

:|

- جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:32 ب.ظ

:

شیوار جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ب.ظ http://www.laleyevajgoon.blogfa.com

چقد مرگ و زندگی به هم نزدیکن...!

چقدر

قاف پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:18 ب.ظ

خیلی خوب بود :)))))

فدایی داری :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد