بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

بمب هیدروژنی

برای یک لحظه خورشید...

به سلامتی فلفل دلمه ای

"تو رو خدا یک راهی بده بتونم فراموشت کنم!! دارم می میرم ..."!!!


بیای اینجا هیچی هم که نگی، هیچی هم که نگم

روی ابرها سیر می کنم


بیای اینجا هیچی هم که نگی هیچی هم که نگم

"خیلی چیزا هست...کم کم رو می کنم!"


بی استرس بخون    "ما دختر"   ان  " قشنگی هستی "م!!!




سفر به انتهای شب

بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند. هر کس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان می آید، هرکدام از طرفین سعی میکنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند، ولی هر کاری که بکنند بی نتیجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه میدارند و دوباره از سر میگیرند، با ز هم سعی میکنند جایی برایش پیدا کنند. میگویند: شما دختر قشنگی هستید. و زندگی دوباره آنها را به چنگ میگیرد تا وقتی که دوباره همان حقه را سوار کنند و بگویند: شما دختر خیلی قشنگی هسید. وسط این دو ماجرا به خودت مینازی که توانسته ای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم میدانند که ابدا حقیقت ندارد و دربست و تمام و کمال نگهش داشته ای . مگر نه؟

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین

کرم

نوشت: پروانه ها فراموش می کنند که روزی کرم بوده اند!

شاید کرمها فراموش می کنند که روزی پروانه می شوند ، شاید




من نمی خواستم اینطوری بشه!! من ...


گفتش حالا یه وقت تو رو در واسی گیر نکنی؟

گفتم نه بابا! رودرواسی تو من گیر می کنه!!


بعد انفجار خنده...!!

باز مدرسه

بریم همه ی شانسهای از دست داده یمان را از دست بدهیم ؟ هستی؟

دستمو بگیر

هی رفرشت می کنم نیستی

هی رفرشم می کنی نیستم


-انگار یهو افتادی

-من از اول افتاده بودم


"من که چون فرو می افتادم به آسمان نزدیک تر بودم تا به زمین.

و در آن دم نا باور- میان زمین و آسمان-

بر هوایی که زیر تنم خالی میشد

و جهانی که زیر پایم دهان می گشود-

آری میان دو جهان، من خشتهایی را میشمردم

که با دست خود بر هم نهاده بودم؛

و هر یکی صد بار با وحشت

دهان گشوده می پرسیدند - چــــرا، چــــرا،چـــــرا؟

و پاسخ من تنها صدای خرد شدن استخوانهایم بود در گوشم!"