همانقدری که بیرون شدن از خانه برای پرویز غیرمنتظره بود، به اشتراک گذاشتن ماشین قراضه عزیزم با دیگری برای من غیر منتظره بود. من هم مثل پرویز قبل از این شوک آدم بی آزاری بودم. حالا برای شروع، یکبار مادرم را لای در آسانسور گذاشتم. و فکر شکستن شیشه ماشین یا پنچر کردن آن مدام توی سرم رژه می رود. حتی یکبار به خودم آمدم دیدم دارم این ایده را توی ذهنم بررسی می کنم که ماشین را گم و گور کنم و بعد مدعی شوم که دزدیده شده.
شاید عملی کردن این ایده ها از من خیلی خیلی بعید به نظر برسد، اما خب منصفانه نگاه کنیم ما راجع به پرویز هم همینطور فکر میکردیم. کارهایی که از پرویز سر زد، ازش خیلی بعید بود. توی نظرات فیلم پرویز خواندم، "همه ما یک پرویز درون داریم". حالا پرویز درون من حسابی به تکاپو افتاده است.
شاید بهتر باشد خانواده را به تماشای فیلم پرویز مهمان کنم تا بیشتر مواظب تصمیماتشان و مواظب خودشان باشند، قبل از آنکه خیلی دیر شود.
بچه که بودم وقتی شنیدم "پدر فلانی روحانیه" در لحظه شروع کردم به تصور یک آدم نورانی با لباس و ریش سفید، توی یک باغ پر از گل، که مثلا با یک فاصله ای از زمین راه میره و از دیوار هم رد میشه... و تا مدتها با همین تصور از "روحانی بودن" زندگی می کردم و آرزو داشتم بابای فلانی رو یکبار ببینم. کسی نیاز ندیده بود برای یک بچه توضیح بده این کلمه یعنی چی. منم نیازی ندیده بودم بپرسم. کلا فکر میکنم بچه سوال نکنی بودم. مثل همین الان که وقتی یک چیزی رو نمیفهمم، نمیپرسم. خلاصه که خودم فکر کرده بودم روحانی بودن باید یک ربطی به روح و بهشت داشته باشه. یادم نمیاد که معنای واقعیش رو کی فهمیدم، اما الآنم فکر میکنم معنی واقعیش همون بود که خودم فکر میکردم.
باران که میبارد، از پشت پنجره اتاقم میتوانم آدمهایی که توی بالکنها سیگار می کشند ببینم. باران که میبارد یاد آن بنده خدا توی دانشگاه میفتم که شنیدم به دوستش میگفت "بدو بیا، داره بارون میاد. بریم یه نخ سیگار بکشیم". باران که میبارد آدم انگار باید یک کاری بکند. مثلا عاشق بشود یا شکست عشقی بخورد یا سیگار بکشد. دوتای اولی که آیتمِ من نیست، اما این آخری قلقلکم میدهد.
در تاریکی شب، توی خیابان خلوت داشتم می رفتم، دو تا مرد جلوی یک ATM بودند. صدام زدند: "خانوم؟"
بین این "خانوم؟" تا جمله بعدیشان کسری از ثانیه طول کشید، اما من توی ذهنم ساعتها فیلم سینمایی ساخته بودم. گفتم مثلا الآن است که بگویند "نترسید، ما دزد نیستیم. پول احتیاج داریم. موجودی کارتتون رو به ما بدید. کاریتون نداریم! به وقتش این پول را پس میدهیم" یا یک داستان اکشن تر و کمتر درام که تویش مثلا چاقو هم داشته باشد. خلاصه در همین کسری از ثانیه خشک شده بودم، وقتی یکیشان گفت "سه میلیون، هفت تا صفر داره؟" میخواستم بپرم ماچش کنم.