-
کابوسهای زنجیره ای
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1394 13:51
ژانر این خواب که مثلا توی دستشویی هستی یکی در را باز می کند، یا وسط یک بیابان پرتردد(!) هستی و احتیاج به قضای حاجت داری، یا مثلا دیوارهای دستشویی عمومی کوتاه یا شیشه ای هستند و خلاصه دستشویی کردن جلوی چشم بقیه با تمهای مختلف کابوس مدام من است. انگار از ازل این خواب را می دیده ام و چند وقت یکبار هم تکرار می شود. دیشب...
-
من پرویز هستم
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1394 14:19
همانقدری که بیرون شدن از خانه برای پرویز غیرمنتظره بود، به اشتراک گذاشتن ماشین قراضه عزیزم با دیگری برای من غیر منتظره بود. من هم مثل پرویز قبل از این شوک آدم بی آزاری بودم. حالا برای شروع، یکبار مادرم را لای در آسانسور گذاشتم. و فکر شکستن شیشه ماشین یا پنچر کردن آن مدام توی سرم رژه می رود. حتی یکبار به خودم آمدم دیدم...
-
روحانی
دوشنبه 24 فروردینماه سال 1394 15:33
بچه که بودم وقتی شنیدم "پدر فلانی روحانیه" در لحظه شروع کردم به تصور یک آدم نورانی با لباس و ریش سفید، توی یک باغ پر از گل، که مثلا با یک فاصله ای از زمین راه میره و از دیوار هم رد میشه... و تا مدتها با همین تصور از "روحانی بودن" زندگی می کردم و آرزو داشتم بابای فلانی رو یکبار ببینم. کسی نیاز ندیده...
-
باران؛ رفیق ناباب من
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1393 23:23
باران که میبارد، از پشت پنجره اتاقم میتوانم آدمهایی که توی بالکنها سیگار می کشند ببینم. باران که میبارد یاد آن بنده خدا توی دانشگاه میفتم که شنیدم به دوستش میگفت "بدو بیا، داره بارون میاد. بریم یه نخ سیگار بکشیم". باران که میبارد آدم انگار باید یک کاری بکند. مثلا عاشق بشود یا شکست عشقی بخورد یا سیگار بکشد....
-
زندگی روی زمین تفی
شنبه 23 اسفندماه سال 1393 23:24
شاید شما بگویید چون خانمها پیش نیازهای فیزیولوژیکش را ندارند، نمیتوانند آقایان را به خاطر جا و بیجا پایین کشیدن زیپ شلوار وشاشیدن سرزنش کنند. چه بسا اگرخانمها هم امکاناتش را داشتند همین کار را میکردند.. شما میتوانید این را بگویید چون شما اختیار دهان خودتان را دارید. اما من هم میتوانم بگویم خانمها و آقایان به یک اندازه...
-
کمدی وحشت
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1393 22:35
در تاریکی شب، توی خیابان خلوت داشتم می رفتم، دو تا مرد جلوی یک ATM بودند. صدام زدند: "خانوم؟" بین این "خانوم؟" تا جمله بعدیشان کسری از ثانیه طول کشید، اما من توی ذهنم ساعتها فیلم سینمایی ساخته بودم. گفتم مثلا الآن است که بگویند "نترسید، ما دزد نیستیم. پول احتیاج داریم. موجودی کارتتون رو به ما...
-
باز به خوابم بیا
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1393 15:40
ناغافل با دوست پسرت توی رستوران دیدمت. کلی اشک و بوس و بغل و میس یو و این داستانها.. کلا خواب شیرینی بود تا اینکه صورت حساب را آوردند و دیدیم یک عالمه چیزهایی که نخورده ایم هم توی فاکتورمان هست و مبلغ نجومی شده. آقای صندوقدار هم در پی اعتراض ما فرمودند "همینه که هست و اینجا اینطوری است!" خلاصه کاسه چه کنم...
-
احتمالا زیبا نیستم
چهارشنبه 6 اسفندماه سال 1393 13:54
یادم نمیاد از کی، اما از یکی شنیدم فاصله نرمال دوتا چشم آدمها به اندازه ی یک چشم_. کسایی که فاصله چشمهاشون از اندازه یک چشم یکم بیشتر باشه، زیبا و کسایی که فاصله چشمهاشون کمتر باشه باهوش به نظر میرسند. ازقضا منم توی این دسته دوم جا میگیرم و فاصله چشمهام کمه. ابتدای امر مقادیری ته دل خودم از این "باهوش به نظر...
-
حریم شخصیم درد می کند
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1393 13:11
تصور اینکه حرفها، خاطره ها و اتفاقات شاید خیلی بی اهمیت اما خیلی شخصی که با یک نفر داشتی را، الآن آدمهای دیگر هم می دانند (در حالیکه که تو حتی نمیدانی که میدانند یا نه. و فقط تصور میکنی) سوراخت میکند.
-
عاشق سررسیدم هستم
چهارشنبه 29 بهمنماه سال 1393 22:11
حداقل فایده نوشتن خاطرات روزانه اینه که دیگه به کسایی که اینکار رو میکنند غبطه نمیخوری
-
رابین ویلیامز
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1393 14:10
می دانی تو اولین بازیگر خارجی بودی که اسمش را یاد گرفتم. آن موقع ها فکر میکردم یک ارتباط معنوی عمیقی بین ما هست، فکر میکردم هیچکس تو را به اندازه من دوست ندارد. فک میکنم اگر همان موقع ها میمردی، از دیدن اینکه چطور همه در مرگت سوگوار هستند، خیلی غصه دار می شدم. آن موقع هایی که می گویم یعنی همان موقعهای نوجوانانگی و...
-
مرگ
جمعه 17 بهمنماه سال 1393 23:38
آنروز که خانوم سین سرکلاس گفته بود آدمها در مراسم ترحیم برای خودشان است که گریه می کنند، حسابی کفری شده بودم. می گفت آدمها توی مراسم ترحیم یادشان میفتد که آنها هم رفتنی هستند و یک دل سیر برای مرگ خودشان اشک می ریزند. آنروز دختر بچه ای که من بود تازه عمویش مرده و سر خاک عمویش یک دریا گریه کرده بود. و هرچه سر کلاس با...
-
آی وانت مای هورمون بلنس بک!
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1393 23:41
بعضی وقتها جبر جنسی ایجاب می کند که بخواهم کله مردم را انقدر بکوبم توی دیوار تا خونشان بپاشد توی صورتم. حالا این داستان جبر را بگذارید کنار تلاش مذبوحانه ای که برای حفظ حرمت و احترام والدین به خرج می دهم. تازگی برای به حداقل رساندن تنشها و پشیمانیهای بعدی بلافاصله از اسم رمز "من تعادل هورمونی ندارم" استفاده...
-
مجمع دیوانگان
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1393 23:10
نمی دانم یادت هست یا نه، یک زمانی به تو گفته بودم، توی خانواده ما هرکی یکجوری دیوانه است. همه دیوانه اند. بعدها پیش خودم ازین جمله پشیمان شده بودم. یاد ندارم که چی شده بود به این نتیجه رسیده بودم، و جدا از اساس این نتیجه گیری، مطرح کردنش جلوی یک آدم دیگر- از زبان منی که معمولا جنبه های گل و بلبل خانوادم را فقط مطرح می...
-
سیفون انقلابی
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1393 20:35
-بیا به مناسبت دهه فجر این سیفون رو تعمیر کن!
-
در جستجوی کافه چی
یکشنبه 12 بهمنماه سال 1393 10:51
یک کافه ای پاتوقتان هست و از در و دیوار و تک تک میزها و آدمهایش آشنایی می پاشد توی صورتتان.. حالا از قسمت در و دیوار و میزها که بگذریم، احساس آشنایی با یک کافه چی بدجور توی یاد آدم باقی میماند. اینکه یک نفر هست -که هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز از او نمی دانی- که همیشه آنجاست. یک نفر هست که هربار که از در میروی تو یک نگاه...
-
هد اند شولدرز نعنایی
پنجشنبه 9 بهمنماه سال 1393 13:20
عاشق بوی این شامپوی جدید هستم. توی حمام غرق در کف این شامپوی نعنایی احساس می کنم من یک آدم کوچولوام که توی دهان یک غول زندگی میکنم. غول مهربان و با شخصیتی که گاهی با خمیرداندان نعنایی مسواک میزند. خیلی به اسم غولم فکر میکنم. به اینکه الان که من اینها را مینویسم دارد چه کار میکند. به اینکه غولم هم میداند من اینجا هستم...
-
کوکا یا پپسی
چهارشنبه 8 بهمنماه سال 1393 10:21
توی خواب دیدم از قواعد تخطی کرده ام و دارم نوشابه میخورم. توی خواب بیشتر ازینکه از نوشابه خوردنم ناراحت باشم ناراحت بودم که "چرا پپسی؟" واقعا چرا؟ خلاصه اینکه یا از قواعد تخطی نکنید، یا اگر می کنید یکطوری بکنید که به لعنت خدا بیارزد. والا پ.ن: مثلا یک تگ باید داشته باشم "نوشابه نوشت". :سطح دغدغه
-
پیرمرد
دوشنبه 6 بهمنماه سال 1393 13:27
پیرمرد سالها بود از خانه بیرون نمی آمد، شاید فقط برای برداشتن حقوق بازنشستگی و پرداخت قبض و این جور کارها.. روی حساب کتابش خیلی حساس بود.. کاری نمی کرد اما رسیدگی به همین ها هم کوهی بود براش، کسی چه می داند.. اواخر یک تشک وسط خانه پهن کرده بود و شبانه روز آنجا مریض افتاده بود.. بله روی تشک، تخت مخت که نداشت.. توی آن...
-
کوکــــــــــــــــــا
دوشنبه 6 بهمنماه سال 1393 12:13
یکی هم نداریم باهاش دعوامون بشه، بهش بگیم: "ببیــــــــــن من کوکا رو ترک کردم، تو که سهلی"
-
1.5
شنبه 27 اردیبهشتماه سال 1393 13:23
کاش دو تا بودم دو تایی با هم سه تا کوکا سفارش می دادم
-
این اسم
دوشنبه 26 اسفندماه سال 1392 22:36
سوتین های مارک مردی!!
-
جوجه
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1392 18:59
اولش از تلو تلو خوردن موقع راه رفتن شروع شد. بعد کامل یک پاش فلج شده بود. دیگه حتی نمی تونست نشسته تعادلش رو حفظ کنه. یک ور می شد. خیلی صحنه دردناکی بود. بدترش اینکه رفیقش نوع دوستی سرش نمی شد. برای اینکه بپره روی بلندی می رفت روی سر این وایمیستاد. نمی تونست راه بره تا غذا بخوره. غذاها رو جلوش می ریختم، اما به وضوح...
-
گاوها
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1392 18:07
گاو کور از گرسنگی مرده
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 دیماه سال 1392 01:26
یک شبهایی هم هست که مقدر شده نخوابی ... هرچی زودتر بپذیری و دست از این پهلو اون پهلو شدن بکشی و چراغارو روشن کنی، بهتـــــر
-
کابوس
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1392 17:09
این روزها قلبم یک طوریست. انگار تا نوک انگشتان دست چپم کشیده شده، و تا نوک انگشتان دست چپم درد دارد این روزها چشمهایم شاشوتر از همیشه شده اند، انصافا شورش را در آورده اند این روزها اصلا روز نیستند لامصبی، هر شب که می خوابم فکر می کنم فردا همه چیز به حالت عادی بر می گردد، فردا این کابوس ممتد در این روزها (که روز...
-
اوتیسم
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1392 11:13
همه ما به یک نسبتی اوتیست هستیم
-
سلام سلام
جمعه 19 مهرماه سال 1392 16:41
توی دستشویی داشتم بلند بلند آهنگ سلام سلام هایده رو میخوندم خواهرم داد می زنه میگه: به چی داری سلام می کنی دقیقا؟
-
پری
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 23:39
این بار بیا و با رفتنت مرا با خود ببر
-
سیمین و مارین
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 10:41
من فقط جیغ جیغ می دیدم. مثلا یک جایی باید احمد دست مارین را می گرفت که "چی شده دستت؟" بعد مارین چشماش یک برقی پیدا می کرد، احمد را بو می کشید، مثلا به لبهاش خیره می شد حتی، یک جوری که هیچ تکانی نخورد می دیدی که به سمت این لبها می رود و نمی رود. بدون اینکه هیچ تکانی بخوردها... شاید اینها حاصل چیزیست که...